، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه النبی

شهید اوینی

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می‌کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خ...
28 شهريور 1391

شيفته ی محمود ، ابراهيم پور خسرواني

يكی از بچه ها به شوخی پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوری با من بكند. چون خودم را بی تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفی ،چيزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از تو جيبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بيرون. اين برخورد از صد تا توگوشی برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم مي سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه يه حرفی بزن، چيزی بگو، همانطور كه می خنديد گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتی نگاه نكردی ببينی كار كی بوده همان طور كه خون ها را پاك می كرد، گفت: ا...
28 شهريور 1391

آزمون الهي ، محمد كاوه «پد ر شهيد»

از سر شب حالتي داشت كه احساس می كردم می خواهد چيزی به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداری كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دي؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم. پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه. با خنده گفتم: می دونم، براي اين كه خيالش را راحت كنم، ادامه دادم: از همان روز اولی كه به دنيا آمدی، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلا آرزوی من اين بود كه تو توی اين راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد. بعدها به يكی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان،...
28 شهريور 1391

شهیدان انقلاب

زمان همه چيز را كهنه مي كند، مگر خون شهيد را اگر دهها سال ديگر هم بگذرد، آنچه بايد به عنوان بالاترين ارزشها محسوب بشود، همين ارزش شهادت و فداكارى شهيدان عزيز ماست. زمان، همه چيز را كهنه مى‌كند؛ مگر خون شهيد را. ببينيد از زمان شهادت سيدالشهداء (عليه‌الصّلاة و السّلام) قرنها گذشته است؛ اما ياد شهيدان و خون شهيدان، روزبه‌روز اثرش برجسته‌تر شده است. همه‌ى شهيدان عزيزند. در همه‌ى زمانها، شهيد ذى‌قيمت است؛ اما بعضى از شهيدان عزيزترند. شهيدان عزيزتر چه كسانى هستند؟ آن كسانى كه در مقاطع حساس به داد اسلام رسيدند و خودشان را فدا كردند. اگر اين حساب درست باشد، به نظر من شهيدان انقلاب اسلامى و جنگ تحميلى، از جمل...
27 شهريور 1391

یه حس خوب

 سلام به عزیز دل مادر قربونت بشم  چه کار می کنی یه حس خوب دارم الحمدلله چی هست نمی دونم و برای چیه هم نمی دونم  اما دارم صبر می کنم  نمی دونم شاید صبر یه حس خوبه شاید  شاید تو خودت می دونی نمی دونم امید وارم این حس خوبم مال اون چیز نباشه  که فکر می کنم  اما شاید هم طبیعیه اخه هر کاری یه پیامد هایی داره و این حس خوب هم نتیجه این پیامده اصلا ولش کن  دلبندم قربونت برم دوس دارم  خیلی خوب بار بیای دیروز با مادر شوهرم داشتم حرف می زدم  و داشتم با هاش درد و دل می کردم  و خیلی خدا را شکر می کنم که درکم می کنه   بعد از صحبت با هاش خیلی اروم شدم  از این کهاینقدر من رو به صبر د...
27 شهريور 1391

درد و دل مادر شهید با فرزندش + عکس

بچه‌های تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچه‌های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شده‌اند. مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر 46 ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد». ه...
25 شهريور 1391

گمنامی

دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر آنچه بودیم!!! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا پشت میز! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود! جبهه  بوی ایمان می دادو اینجا ایمانمان بو می دهد! الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا از اسیر نگردیم. "فرازی از وصیت نامه سردار شهید شوشتری" ...
25 شهريور 1391

عکس دخترم...

نزدیک عملیات بود  می دونستم تازه دخترش بدنیا اومده  دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون  گفتم: چیه؟  گفت:عکس دخترمه  گفتم:بده ببینم  گفت:خودم هنوز ندیدمش  گفتم:چرا؟  گفت:الان موقع عملیاته ،می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده  بذار بعد از عملیات می بینم    منبع: مجموعه خاطرات " کتاب شهید زین الدین "   ...
25 شهريور 1391

صبر

سلام عزیز دلم  نفسم خوبی دیروزخیلی دلتنگت بودم نمی دونم چرا خیلی خیلی خیلی هم فکر کردم به نشانه هایی که خدا برای تو بهم داده  فهمیدم می خوای حالا حالااسمونی بمونی  و خوش بگذرونی  و من رو هم کمی  صبور کنی  می دونم این ها همش امتحانه  به نظر من صبر یکی از سخت ترین امتحان های الهی  و شاید شیرین ترین اون باشه اما نمی دونم  می تونم از عهدش بربیام یا نه امید وارم بتونم و تو این مدت لیاقت  مادری رو پیدا کنم   می دونم لیاقت پیدا کردن خیلی سخته اما می شه یاعلی باید گفت و حرکت کرد و اگه حرکت نباشه انسان در لجن زار فرو می ره می دونی دلم برای امام حسین ( علیه السلام )خیلی تنگ شده دوس دارم ...
25 شهريور 1391

مي نويسم تا يك لحظه هم حرف آقا روي زمين نماند

    روايتي خواندني از شهيد سپهبد صياد شيرازي:   مي نويسم تا يك لحظه هم حرف آقا روي زمين نماند  تو شايد حرف هاي آقا رو سخنراني تلقي كني، اما براي من اين حرف ها سخنراني نيست، دستوره. از همون لحظه اي كه مي شنوم، تكليف به گردنمه كه .....    روايتي خواندني از اطاعت پذيري محض شهيد سپهبد علي صياد شيرازي از مقام معظم رهبري عنوان مي شود: عيد غدير بود و براي تبريك خدمت آقا رسيده بوديم. درجه ي سرلشكري صياد را هم ابلاغ كرده بودند. موقع مراسم من كنار صياد بودم. وقتي آقا صحبت هايش شروع شد. او دفترچه اش را از جيبش بيرون آورد و شروع كرد به نوشتن. تا آخر مراسم همينطور مي نوشت ....
23 شهريور 1391